حجت الاسلام موسی همدانی، مترجم تفسیر المیزان از قول مرحومه علامه طباطبایی چنین نقل می کنند: «زمانی که در نجف بودم، مبلغی به صورت ماهیانه از تبریز ارسال می شد و چون با مراجع نجف مرتبط نبودم، درآمدی»
غیر از همین مبلغ که از تبریز می آمد، نداشتم. یکی دو ماه این مبلغ از تبریز نرسید و من هر چه پول داشتم، مصرف کردم و روزی در منزل که پشت میز کوچکم به مطالعه نشسته بودم و مطلبی بسیار دقیق و حساس را بررسی می کردم، به ناگاه فکر بی پولی حواسم را پرت کرد و رشتۀ افکارم گسسته شد. هنوز لحظاتی بیش نگذشته بود که صدای در را شنیدم. برخاستم و درب منزل را باز کردم. شخص بلند قدی با محاسن حنایی و لباس بلند و عمامه در مقابل در ایستاده بود و به محض باز کردن در سلام کرد. گفتم علیکم السلام. گفت من شاه حسین ولی هستم. خداوند عزّ و جل مرا فرستاده تا به تو بگویم که این هیجده سال کی تو را گرسنه گذاشتم که حالا به فکر بی پولی و گرسنگی افتاده ای؟ مطالعه ات را رها کرده و به فکر فرورفته ای؟ این را گفت و خداحافظی کرد و رفت. در را بستم و به پشت میز بازگشتم. در همین لحظه بود که سرم را از روی دستم برداشتم و نفهمیدم که چگونه در حالی که من نشسته بودم و سرم روی دستم بود به حیاط رفتم و در را باز کردم و با اون صحبت کردم. فهمیدم این صحنه را پشت همین میز به من نشان دادند.
حتما بخوانید: سیمای طلبه آرمانی
چند سوال برایم مطرح شد. اول اینکه من خواب رفتم یا بیدارم. دوّم اینکه خداوند فرموده است در این هیجده سال، منظور از هیجده سال چیست؟ آیا مدت اقامت من در نجف است که این زمان بیش از ده سال نیست، آیا مدت زمان تحصیل من است؟ که بیش از ۳۵ سال است که من تحصیلی میکنم. پس قضیه چیست؟ پس از اندکی تأمل متوجه شدم که هیجده سال قبل ملبس به لباس روحانیت شدم. سئوال سوّم که این شخص خود را معرفی کرد، ولی من فردی با این نام را نمیشناختم. از این رو این سؤال بی جواب ماند و آن را فراموش کرده بودم تا آنکه به حسب عادتم در نجف که به قبرستان وادی السلام می فرتم، در تبریز نیز به قبرستان رفته و قرآن می خواندم. یک روز به قبری برخوردم که با قبر های دیگر تفاوت داشت و نشان می داد که قبر شخصیت بزرگی است و وقتی که نوشته های سنگ قبر را خواندم، نام شاه حسین ولی را مشاهده کردم و نام آن شخص را به یاد آوردم. تاریخ وفاتش سیصد سال قبل از تاریخی بود که در نجف به منزل ما آمده بود».